کد مطلب:235316 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:154

کرامت 36
امام علیه السلام از ناراحتی دوستان و سادات ناراحت می شود

باز هم در كتاب رایت راهنما. آقای علم الهدی می نویسد: مشهدی محمد ترك چندین سال بود كه به من اظهار می نمود و به نماز جماعت حاضر می شد؛ ولی چون مردم درباره ی او گمان خوبی نداشتند من چندان به او اظهار محبت نمی كردم؛ تا اینكه نمی دانم چه پیش آمد شده بود كه چشمهای او كور و به فقر و پریشانی گرفتار شد.

بیشتر اوقات می دیدم بچه ای دست او را گرفته و به عنوان گدایی می برد و به زبان تركی شعر می خواند. و مردم هم چیزی به او می دادند، خیلی وقتها در حرم حضرت رضا علیه السلام ملاقاتش می كردم، كه دست به شبكه ی ضریح مطهر گرفته بود و طواف می كرد و با صدای بلند چیزی می خواند و اغلب از پهلوی من می گذشت و چون كور بود مرا نمی دید.

خدام او را می شناختنند و مانع صدای گریه او نمی شدند قریب هفت سال بر این منوال گذشت؛ روزی از كسی شنیدم كه گفت:

حضرت رضا علیه السلام مشهدی محمد را شفا داده است؛ ولی من به این سخن اعتنایی نكردم تا دو ماه گذشت.

یك روز او را در بست پایین خیابان با چشم بینا و صورت و لباسی نظیف دیدم كه بسرعت می رفت؛ گفتم: مشهدی محمد! تو كه كور بودی و چشمانت خشكیده بود مگر چه شد كه حال می بینی؟

به تركی جواب داد: قربان جد شما بشوم مرا شفا داد؛ و تفصیل شفای خود را بشرح زیر بیان كرد.

یك روز عصر به خانه آمدم و همسرم بی بی را گریان و ناآرام دیدم؛ وقتی



[ صفحه 210]



علتش را پرسیدم، جوابی نداد.

چای آورده، در اطاق گذاشت و با چشم گریان خارج شد از بچه هایم پرسیدم: آنان

گفتند: مادرمان با زن صاحبخانه نزاع كرده است. از بی بی پرسیدم، برای چه نزاع كرده ای؟

او گریان گفت: اگر خدا ما را دوست می داشت، این گونه پریشان و بدحال نمی شدیم و تو هم كور نمی گشتی تا زن صاحبخانه این قدر بر ما منت نهد و بگوید، اگر شما آدم خوبی بودید؛ كور و پریشان نمی شدید.

من از شنیدن سخنان بی بی خیلی منقلب شدم و فورا برخاسته، عصایم را برداشتم تا از خانه بیرون روم؛ بچه ها فریاد زدند، مادر! بیا! كه پدرمان می خواهد برود. بی بی آمده، گفت، چای نخورده كجا می روی؟

گفتم: شمشیر برداشته ام بروم با جدت بجنگم یا چشمم را بگیرم و یا كشته شوم تو دیگر مرا نخواهی دید. هر چه كوشید تا مرا برگرداند نپذیرفتم و از خانه خارج شدم و یكسره به حرم مشرف شدم و فریاد زنان گفتم: من جدت علی و حسین علیهم السلام را كشته ام؟ من چشمم را می خواهم.

یكی از خدام دست روی شانه ام گذاشته، گفت: این قدر داد نزن اكنون وقت اذان مغرب است؛ مگر تو نماز نمی خوانی؟ چون در بالای سر مبارك بودم، گفتم: مرا رو به قبله كن. مرا در مسجد بالا سر رو به قبله كرد و مهر نمازی هم به من داده، گفت: نماز بخوان و لكن این را هم بدان كه دو شخص محترم پشت سرت نشسته اند مبادا كه آنان را اذیت كنی! من نماز مغرب را خواندم و باز شروع به ناله و استغاثه نمودم، ناگاه یكی از آن دو نفر گفت: این سگ، هر چه فریاد می زند حضرت رضا علیه السلام جواب فریاد او را نمی دهد.

این سرزنش بیشتر در من اثر كرد و دلم بینهایت شكست. و چند قدم جلوتر



[ صفحه 211]



رفته، خود را به ضریح رساندم و سرم را بشدت به ضریح كوبیدم تا هلاك شوم؛ آن گاه حالت ضعف به من دست داد؛ در این حال از یكی شنیدم كه می گفت: چه می گویی؟ اگر چشم می خواهی، به تو دادیم.

از وحشت آن صدا سر بلند كرده، نشستم و دیدم همه جا را می بینم و مردم هم بعضی ایستاده و برخی نشسته مشغول زیارت خواندن بودند و چراغها روشن بود از شدت شوق باز سرم را به ضریح كوبیدم؛ در آن حال دیدم ضریح شكافته شد و آقایی ایستاده و تبسم كنان به من نگاه می كند. به من فرمود: محمد محمد! باز چه می گویی؟ چشم می خواستی به تو دادیم.

آن بزرگواری بود از مردم بلندتر و جسیم تر و دارای چشمانی درشت و محاسنی گرد و لباس سفید در بر و شالی سبز بر كمر بسته و تسبیحی در دست داشت كه داشت می درخشید، نمی دانم چه جواهری بود؟ كه مثل آن را هرگز ندیده بودم.

آن حضرت پیوسته می فرمود: چه می گویی چه می خواهی؟ من به آن جناب نگاه می كردم و نگاهی هم به مردم. و با خود می گفتم، چرا مردم متوجه آن حضرت نیستند مثل اینكه آن حضرت را نمی بینند.

هر چه فرمود: چه می خواهی؟ مطلبی به نظرم نرسید كه عرض كنم. پس از آن فرمود: به بی بی بگو اینقدر گریه نكند؛ زیرا گریه اش دل ما را می سوزاند. من برخاستم: خادم حرم كه مرا بینا دید، گفت: شفا یافتی؟ گفتم آری.

عرض كردم: بی بی آرزوی زیارت خواهرت را دارد فرمود: می رود در این هنگام از نظر غائب شد و ضریح هم به هم آمد.

زوار متوجه شدند و بر سرم ریختند و لباسهایم را پاره پاره كردند. برای اینكه از دست آنها رها شوم خودم را به كوری زدم و فریاد زدم از من كور چه می خواهید؟



[ صفحه 212]



زود از حرم بیرون رفتم و از در دارالسیاده، خود را به كفشداری رساندم و به كفشدار گفتم: كفشم را بده كه می خواهم زودتر بروم؛ كفشدار كه مرا بینا دید در شگفت شد؛ و گفت: مشهدی محمد! مگر می بینی؟ گفتم: بلی. حضرت رضا علیه السلام مرا شفا داده است.

پس از آن كفشهایم را گرفته، زود بیرون رفتم.

همینكه به میان صحن رسیدم دیدم، صحن خلوت است؛ با خود فكر كردم؛ حالا چگونه با دست خالی به خانه می روم؟

بچه ها گرسنه اند و غذایی ندارند؛ ضمنا قند و چای هم لازم دارند؛ از همانجا توجهی به قبر مبارك نموده عرض كردم! آقا! به من چشم دادی. با گرسنگی خود و بچه ها چه كنم؟

ناگهان دیدم كه دستی پیدا شد - كه صاحب دست را ندیدم - و چیزی در دست من نهاد نگاه كرده، دیدم، اسكناسی ده تومانی بود.

به بازار رفته، نان و لوازم ضروری دیگر خریدم و به سوی خانه رفتم. در میان راه همسایه ام را دیدم پرسید: مشهدی محمد! چه با عجله می روی؟ مگر بینا شده ای؟ گفتم: آری. حضرت رضا علیه السلام مرا شفا داد. تو كجا می روی؟ گفت: مادرم حالش خوب نیست؛ عقب دكتر می روم.

گفتم: نیازی به دكتر نیست. لقمه ای از این نان بگیر كه عطای خود حضرت رضا علیه السلام است - و به او بخوران؛ شفا می یابد.

او لقمه ی نان را گرفته، برگشت؛ من نیز به خانه رفتم.

اول خودم را به كوری زدم و لوازم خانه را به زوجه ام دادم. وقتی كه او وسایل چای مرا آورد. بچه ها دور من جمع شده بودند، همسرم از اتاق بیرون رفته بود. من گفتم: قوری جوشید بچه ها گفتند: مگر می بینی؟ گفتم: آری. فریاد كردند.



[ صفحه 213]



مادر! بیا! پدرم بینا شده است.

بی بی وارد شد. جریان را كه برایش شرح دادم بسیار خوشوقت شد و شب را بشادی گذراندیم. صبح زود بعد، احوال مادر همسایه را پرسیدم. گفتند: قدری از آن نان در دهان او نهادیم و به هر زحمتی كه بود به او خوراندیم. وقتی كه لقمه از گلویش پایین رفت حالش بهتر شد و اكنون سلامت است. [1] .



تو كه كیمیا فروشی نظری به سوی ما كن

كه بضاعتی نداریم و فكنده ایم دامی



گدایی در جانانه طرفه اكسیری است

گر این عمل بكنی، خاك، زر توانی كرد




[1] كرامات رضويه، ج 1، ص 252.